زخم باز شده

ساخت وبلاگ
یکشنبه 6 اسفند 1402با بغض دکمه شماره 4 آسانسو رو زدم. در خونه رو باز کردیم و سام به محض گذاشتن وسایل توی خونه حوله ش رو برداشت و رفت حمام. وقتایی که خیلی ناراحته، خیلی خوشحاله یا خیلی هیجانزده ست میره حموم و بعدش با حرفا و فکرای جدید میاد بیرون. ساعت 8:30 شبه. من اما یه نگاهی به خونه ای که پنج شنبه ظهر به کمک سام تمیزش کرده بودیم و هنوزم برق میزد انداختم و بعدش به تختمون پناه بردم. احساس میکردم سرما توی تموم سلولای بدنم میچرخه. احساس سرما، گیجی، تهوع و سردرگمی. قبل از اینکه بیایم خونه از سفر 3-4 روزه ای که به شهر سام رفته بودیم، رفتیم بن*گاه ام*لاک و بهمون جواب قطعی رو داد که صابخونه موافقت نکرده و باید جابجا بشیم. اگه بگم دنیا روی سرم خراب شد اون لحظه دروغ نگفتم. پنج شنبه ظهر قبل از رفتنمون با بن*گاه حرف زده بودم و خیلی امیدوارم کرده بودن. بخاطر همینم خیلی انرژی گرفتیم و با سام کل خونه رو تمیز کردیم و بعدشم زدیم به جاده که انتظار ویزا خیلی اذیتمون نکنه و مشغول باشیم اما الان جور دیگه ای شده بود و هیچ چیز طبق برنامه ای که تو ذهنمون چیده بودیم پیش نرفته بود. از یک تا ده به حال اون موقع نمره ی منفی ده رو میتونم بدم الان. وقتی رسیدیم خونه سعی کردم خودم رو کنترل کنم اما تا سام از حموم بیرون اومد و نشست کنارم و دوتا جمله حرف زد از گریه خفه شدم و حال خیلی بد و عجیبی رو تجربه کردم. احساس میکردم میخوام محتویات مغزم رو بالابیارم. میدونی من با وجود تمام اعتمادی که به مسیرمون دارم خودم رو حسابی باختم.49 روز از روز مصاحبه میگذره و هنوز خبری از ویزای سام نیست و هر روزی که میگذره از استرس یک موی سفید جدید در میارم. فکر دوری از سام و تحمل دوری و تنهایی روبرو شدن با چالش ها یجور دیگه داره زخم باز شده...
ما را در سایت زخم باز شده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : lilihozaklili بازدید : 2 تاريخ : دوشنبه 27 فروردين 1403 ساعت: 14:12

گاهی باید احساسات خاصی رو تجربه کنی تا بتونی تصمیم قاطعی بگیری و تکلیفت با خودت روشن بشه.روزهای سخت و سیاهی رو پشت سر گذاشتم. توی باتلاق افسردگی و نا امیدی به طرز زشت و سیاهی غرق شدم و لحظاتی رو تجربه کردم که یادآوریشون هم اذیتم میکنه. نمیدونم دقیقاً دلیلش چی بود ولی وضعیت بلاتکلیفی خونه و انتظار برای ویزای سام که خیلییی از زمانی که براش برنامه ریزی کرده بودیم بیشتر طول کشیده بود و استرسمون رو روی 100 برده بود به تنهایی میتونست منو از پا در بیاره.وسط اون روزها فیلم ها و عکس های عروسیم رو تحویل گرفتم و هیچ لذتی نتونستم ازشون ببرم چون وقتی درون تو سیاه و پژمرده میشه هیچ چیز بیرونی نمیتونه خوشحالت کنه. نجات دهنده خودتی. فقط خودت. چون من تلاش های سام رو هم برای بهتر کردن حالم میدیدم و نمیگم بی نتیجه بود ولی تا تلاطم درون خودم آروم نشد، بهتر نشدم. حرف هایی که توی ذهنم زده میشد همونقدر که در نهایت نجات بخش بود قبلش داشت منو میکشت.بعد از شفا گرفتن تصمیم قاطع گرفتم که از این خونه برم. سام با بن*گاه صحبت کرده بود و پیشنهاد بالاتری داده بود تا با صاحبخونه صحبت کنن که بصورت موقت و تا خرداد اینجا بمونیم تا فصل جابجایی بشه و ما آپشن های بهتری داشته باشیم. اما فکر میکنی چی شد؟؟ من دیگه نمیخوام! من دیگه یک قرون اضافه به آدمی که فقط تا نوک دماغ خودش رو میبینه و انسانیت نداره نمیدم. جالب تر اونه که تصمیم گرفتم طبقه بالای خونه مامانو دست بکشم و اونجا مستقر بشم. و اینکار رو نه از روی اجبار بلکه از صمیم قلبم انجام خواهم داد. مبلغ رهن اونجا خیلی کمتره و من نزدیک خونوادمم در عین حال که پرایوسی دارم و قراره اونجا تنها زندگی کنم ولی هیچ کس هنوز نمیدونه.چوووووووووون ویزای سام دیروز اومد و من بعد از زخم باز شده...
ما را در سایت زخم باز شده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : lilihozaklili بازدید : 4 تاريخ : دوشنبه 27 فروردين 1403 ساعت: 14:12

سرم رو به شونه ش تکیه دادم و همزمان که با کری آن ش به سمت گیت حرکت میکرد باهاش میرفتم. با همه خداحافظی کرده بود، مامانم حسابی توی بغلش گریه کرد، خواهراشم همینطور.. ناها و خواهری هم خیلی گریه کردن.. حتی عمه ها.. عشق مهربون و دوست داشتنی من بین همه محبوبه.. رسیدیم به گیت اصلی که دیگه باید جدا میشدیم. تمام بدنم منقبض بود.. یه صف کوتاه بود و بعدش سام باید میرفت سالن اصلی و کم کم سوار هواپیما میشد. وقت خداحافظی بود، برگشت رو به من.. من دیگه چشمام هیچی به جز اون نمیدید، تمام توانمو توی دستام جمع کردم، انداختم دور گردنش و سفت ترین حالت ممکن بغلش کردم، سرمو روی شونه ش گذاشتم و از ته قلبم باهاش خداحافظی کردم. صدای گریه م تمام فرودگاه رو برداشته بود ولی هیچ چیزی برام ارزشمند تر از این لحظه نبود. هیچی هم وزن عشقی که توی قلبامون هست هیچوقت هیچ جا ندیدم. صدای سام رو توی گوشم بریده بریده میشنیدم که میگفت زود همدیگه رو میبینیم.. یادم نیست چند دقیقه توی اون حالت موندم، چند دقیقه با صدای بلند گریه کردم و چند دقیقه در محکم ترین حالت ممکن بغلش کرده بودم اما بعدش با صورتی که خیس اشک بود و ریملی که چیزی ازش نمونده بود به چشماش نگاه کردم و با لبخند گفتم حالا برو... نگاهمون تا در آخر گره خورده بود، سام گاهی به بقیه نگاه میکرد و براشون دست تکون میداد اما من فقط قدم هاشو به سمت گیت خروج میشمردم و از خدا میخواستم قلبمو آروم کنه.وقتی از درب آخر خارج شد خواهری اومد نزدیک و سیر دلم توی بغل اونم گریه کردم.. این گریه ها کمکم کرد که الان محکم باشم. که الان بتونم دووم بیارم. هیچکدوم فکر نمیکردیم اینقدررررر سخت باشه. اما سخته. خیلی سخت. خداروشکر با فیس*تایم و آی*مسیج به راحتی باهم در تماسیم و اینجوری دوری زخم باز شده...
ما را در سایت زخم باز شده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : lilihozaklili بازدید : 3 تاريخ : دوشنبه 27 فروردين 1403 ساعت: 14:12